#استراتگوس_مرگ_پارت_55


نیزه را با تمام قدرت در قلب دیمن فرو کرد. سریع نیزه را رها کرد و بلند زیر گریه زد. چشمان دیمن باز و خیره به هورزاد شد و قطره‌ای اشک از چشمش پایین آمد. همان‌طور خیره به هورزاد تمام بدنش کبود شد و از دنیا رفت. هورزاد از تعجب گریه‌اش بند آمد؛ زیرا نگاه آخر دیمن سرشار از عشق بود. به دستانش نگاه کرد؛ او چه کار کرده بود؟ عشقش را با دستانش کشته بود. داد زد:

- دیمن...

و از خواب پرید. نفس‌نفس می‌زد. خیس عرق بود، ریتم قلبش تند شده بود. در اتاق به ضرب باز شد. سیما داخل آمد و گفت:

- حالتون خوبه ملکه؟

هورزاد پریشان دستی به موهایش کشید و گفت:

- سپاس خوبیم. خواب بد دیدیم.

خودش به چیزی که گفت شک کرد؛ این اتفاقات آن‌قدر واقعی بود که به خواب‌بودنش شک داشت. از جایش برخاست و به سیما که خیره نگاه‌اش می‌کرد گفت:

- ساعت چنده؟

- نُه.

هورزاد آهانی زمزمه کرد و از اتاق خارج شد.

روی مبل نشسته بود. صبحانه را نتوانست بخورد؛ همه‌اش صحنه‌ی مرگ دیمن جلوی چشمانش بود. سیما کنارش نشسته بود و آرام چای می‌خورد.


romangram.com | @romangram_com