#استراتگوس_مرگ_پارت_54

- خب آره؛ ولی تو به دمن بیشتر از من توجه می‌کنی!

دیمن خندید و سر هورزاد را گرفت و روی سینه‌اش قرار داد و گفت:

- آخه دیوونه، اونم دخترمه باید بهش توجه کنم.

هورزاد حسود گفت:

-پس برای چی به هوراز توجه نمی‌کنی؟

- ای بابا به اونم توجه می‌کنم، جفتشون تکه‌ای از وجود من و تو هستن. تو هم حسودی نکن، تو یکی یه‌دونه‌ی منی.

***

هورزاد از خاطراتش بیرون آمد و با خود زمزمه کرد:

- چون دمن رو بیشتر از هوراز دوست داشتی، اون رو نبردی که آسیبی بهش نرسه. چه‌طور تونستی این کار رو با ما کنی، چه‌طور؟

و اشک‌هایش جاری شد و کم‌کم از خستگی به خواب رفت.

آرام بیدار شد. تمام بدنش درد می‌کرد. اشک‌هایش جاری شد. درد قلبش از زخم‌هایش بیشتر شد. از جایش برخاست و به سمت در سلول رفت. خواست فریاد بزند که متعجب به در باز سلول خیره شد. سریع در را باز کرد و بیرون رفت.‌ راهروی باریک خلوت‌ خلوت بود. تند به سمت چپ راهرو راه افتاد. هر چندقدم یک در بود؛ بهتر است بگویم سلول که مخصوص زندانی‌ها بود. از ترسش که کسی سر برسد، تند به سمت در ته راهرو دوید. به در بزرگ سورمه‌ای‌رنگ که رسید، آن را آرام کرد. کسی جز دیمن داخل نبود. دیمن آرام روی تخت دراز کشیده بود، چشمانش را بسته بود و جفت دست‌هایش روی سینه‌اش قرار داشت. رنگش پریده و انگار مرده بود. به دور و برش نگاه کرد. با دیدن نیزه فلزی روی میز کوچک سمت چپ، سریع آن را برداشت و به سمت دیمن رفت. با چشم‌های اشکی بالای سرش ایستاد. چه‌طور توانسته بود این کار را با او بکند؟ یک انتقام ارزش این همه سختی را داشت؟ نفس عمیقی کشید. اشک‌هایش را پاک کرد. خواست برای آخرین بار پیشانی‌اش را ببوسد؛ اما پشیمان شد. نیزه را با دو دستش گرفت و بالا برد. آرام زمزمه کرد:

- خودت خواستی، خودت کردی عشقم.

romangram.com | @romangram_com