#استراتگوس_مرگ_پارت_53
هورزاد خندید و در حالی که در آینهی سلطنتی کوچکی که در دستش بود صورتش را وارسی میکرد، گفت:
-به شرط اینکه همیشه خودت برام شونه کنی، باشه؟
دیمن درحالی که موهای هورزاد را شانه میزد گفت:
- ای به چشم خانومم.
- راستی یه چیز بگم؟
- بگو یکی یهدونهام.
هورزاد آینه را کنار پایش گذاشت و به سمت دیمن برگشت. جفتشان روی تختخوابشان نشسته بودند. دیمن نیز شانه را کنار پایش گذاشت و منتظر به هورزاد خیره شد.
- خب... من به دمن حسودیم میشه.
دیمن چشمانش را گرد کرد و گفت:
-مگه نگفتم به بچهها حسودی نکن عشق من؟
هورزاد لب برچید و گفت:
romangram.com | @romangram_com