#استراتگوس_مرگ_پارت_51


-اومدم که باهات آشنا بشم. بار اول که دیدمت ازت خوشم اومد، فهمیدم عروس خودمی!

چشمان هورزاد گرد شد؛ عروس؟! چرا مانند زمینی‌ها رفتار و سخن می‌گفت؟

سیامک سریع سمت ریحانه رفت و گفت:

- ریحانه خانوم، درسته شما از زمین اومدید و این حرف‌ها رو می‌زنید؛ اما این‌جا قوانین خودش رو داره! الان دخترخاله‌ی من فکر بد می‌کنه.

هورزاد پاسخ سوالش را گرفت؛ این زن مثل خودش زمینی بود.

- مادر جان من قصد ازدواج ندارم.

ریحانه خندید و گفت:

- همه‌تون همین رو می‌گید. گلم موقعیت بهتراز این گیرت نمیاد، پسر من قصابی داره.

هورزاد کلافه سرش را میان دستانش گرفت.

سیما: ریحانه خانوم عزیزم فردا در این مورد حرف می‌زنیم. الان دخترخاله‌ام خسته‌ست می‌خواد استراحت کنه.

پیرزن بلند شد، نگاه آخرش را به هورزاد انداخت و گفت:


romangram.com | @romangram_com