#استراتگوس_مرگ_پارت_47
- درود ملکه خوش اومدید! من رو بهخاطر گستاخی چندساعت پیشم عفو کنید، بهخاطر زن همسایه مجبور شدم نقش بازی کنم.
هورزاد لبخندی زد، سرش را تکان داد و گفت:
- درود، سپاس. مشکلی نیست.
پسر انگار چیزی یادش آمده بود، سریع در را بست و خواست به سمت هورزاد برود که پایش به پادری گیر کرد و محکم به زمین افتاد. سیما بلند زد زیر خنده. هورزاد به سختی خندهاش را کنترل کرد. سیامک شرمگین بلند شد و چشمغرهای به سیما رفت و لبخند خجولی به هورزاد زد و گفت:
- ملکه خبر مهمی دارم براتون.
هورزاد جدی شد و گفت:
- چه خبری؟
سیامک با پریشانی گفت:
-با دوستام وسط میدون شهر نشسته بودیم که چند مرد هیکلی با چهرههای خشن اومدن و از مردم سراغ شما رو میگرفتند.
هورزاد ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- از کجا فهمیدی دنبال ما هستن؟!
romangram.com | @romangram_com