#استراتگوس_مرگ_پارت_46

- خیر.

کوتاه پاسخ داده بود؛ لزومی نداشت بیش از این توضیح دهد. سیما که متوجه شد، لبخندی زد که هر 32 دندانش به نمایش گذاشته شد و گفت:

- پوزش ملکه.

هورزاد که لیوان آب را برداشته بود تا کمی آب بخورد، سرش را بالا آورد، ابتدا به موهای مشکی کوتاه دخترک نگاه کرد و سپس در چشمان مشکی‌اش خیره شد.

- برای؟

-سوالای بی‌موردم تکرار نمیشه.

هورزاد فقط سرش را تکان داد. آب را خورد و با چنگال، تکه مرغی را به دهنش برد و آرام شروع به خوردن کرد. چند ساعتی گذشته بود. هورزاد در اتاقی کوچکی که سیما به او داده بود استراحت‌ می‌کرد. خوابش نمی‌برد؛ در فکر پسرکش هوراز و عشقش دیمن بود. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. اتاق در راهرو قرار داشت. اتاق سمت راست راهرو و روبروی اتاق، آشپزخانه قرار داشت و کنار اتاق دستشویی و حمام. به طرف سالن رفت. سیما تنها نشسته بود و به زمین خیره بود. کنارش نشست. سیما از فکر بیرون آمد و گفت:

- اتفاقی افتاده ملکه؟

-نه. چرا توی فکر بودی؟

سیما نفس عمیقی کشید و گفت:

- هیچی، بی‌کار بودم داشتم فکر می‌کردم.

همان‌موقع در باز شد و چهره‌ی سیامک نمایان شد. سیامک همان جلوی در احترام گذاشت و گفت:

romangram.com | @romangram_com