#استراتگوس_مرگ_پارت_45
- یه چیزی هم بدید بخوره، از دیروز چیزی نخورده.
- باشه.
قد سیامک چند سانت از هورزاد بلندتر بود پسر لاغری بود؛ به قول زمینیها همانند چوب کبریت. با به یاد آوردن زمین، دوباره نقش لبخند بر روی لبهایش حکاکی شد. پسر کنار رفت و هورزاد وارد خانه شد. تمام وسایل خانه چوبی بود و اثری از سیما نبود. هورزاد روی مبل شکلاتیرنگی که وسط سالن پانزدهمتری قرار داشت نشست. نگاهی به خانه انداخت. یک دست مبل هفتنفره شکلاتیرنگ، چندین قاب عکس به دیوار روبرویش آویزان بود. چند گل در گلدان در چهار کنج خانه قرار داشت، همین؛ یک خانهی ساده اما زیبا. و یک راهروی باریک که از جایی که هورزاد نشسته بود چیزی مشخص نمیشد. هورزاد سرش را برگرداند و به میز سادهی وسط سالن خیره شد. مدام چهرهی پسرش و دیمن جلویش نمایان می شد. تپش قلبش تند شده بود. با صدای سیما به خودش آمد:
- ببخشید ملکه تنهاتون گذاشتم.
با سینی که در دستش بود، از راهرو بیرون آمد و روبروی هورزاد قرار گرفت.
- مشکلی نیست بانو.
سینی را روی میز روبروی هورزاد قرار داد و گفت:
- بفرمایید نوش جان کنید، امیدوارم خوشتون بیاد.
- سپاس عزیزدل.
سیما لبخند بانمکی زد و دستی به لباس کوتاه سفیدرنگش کشید و روی مبل تکنفرهی روبروی هورزاد نشست و گفت:
- توی سفر مشکلی پیش نیومد؟
romangram.com | @romangram_com