#استراتگوس_مرگ_پارت_44
و به زیبایی حیرتآور هورزاد خیره شد. هورزاد منتظر به سیما خیره بود.
- عزیزدل من منتظرم.
سیما به خودش آمد و لبخند شرمگینی زد و گفت:
- پوزش ملکه، یه لحظه حواسم پرت شد. چند دقیقه صبر کنید سیامک رو صدا کنم.
و به داخل برگشت. هورزاد پوف کلافهای کشید. حالش خوب نبود و این دختر حواسپرت...
همانموقع در خانهی بغلی که به خانه سیما چسبیده بود، از سمت راست باز شد. پیرزنی چاق بیرون آمد. چشمش که به هورزاد خورد، چشمان بادامی ریزش را ریزتر کرد و به هورزاد خیره شد. هورزاد متعجب از حرکات پیرزن نگاهش میکرد. همان موقع پسر جوانی از خانهی سیما بیرون آمد.
- درود. خوش اومدید بانو. اسبتون رو بدید ببرم اسطبل.
هورزاد سرش را به سمت پسر برگرداند و لبخندی زد. افسار اسبش را به دست سیامک سپرد و گفت:
- سپاس.
سیامک لبهای باریکش را کش داد و لبخندی زد و با چشمان مشکیرنگش به چشمان قهوهای هورزاد خیره شد و گفت:
- خواهش، وظیفهست.
و چشمکی زد. هورزاد اخمهایش را در هم کشید و گفت:
romangram.com | @romangram_com