#استراتگوس_مرگ_پارت_43


با پرس‌‌و‌جو به‌سختی توانست خانه‌ی کوچک سیما را پیدا کند. برخلاف تصورش که فکر می‌کرد با شهر بزرگی روبرو می‌شود، با یک شهر کوچک که تعداد خانه‌هایش به زور به بیست خانه می‌رسید روبرو شد.

روبروی خانه‌ی چوبی ایستاد. خانه حیاطی نداشت، اصلا در این شهر هیچ خانه‌ای حیاط نداشت. مثل خانه‌های کارتون‌های دوران بچگی‌اش بود. چند تقه به در چوبی زد. بعد از چند دقیقه، در آرام باز شد. دختری با قد متوسط و چهره‌ای سبزه روبروی هورزاد ایستاد. تا هورزاد را دید، چشمانش گرد شد و سریع احترام گذاشت و با صدای نازکی گفت:

- درود ملکه. خوش اومدید، بفرمایید داخل.

هورزاد لبخند کم‌رنگی زد و گفت:

- درود. سیما تویی؟

دختر هول گفت:

- بله، بله منم بفرمایید.

هورزاد به اسبش که پشت سرش بود و افسارش در دستش بود، اشاره کرد و گفت:

- اسبم...

دختر میان حرفش پرید و گفت:

- آها ببخشید، الان داداشم رو صدا می‌کنم اسب رو ببره اسطبل.


romangram.com | @romangram_com