#استراتگوس_مرگ_پارت_42
- چیزی گفتی سیمبر؟
- نه ملکه. الان کجا هستین؟
هورزاد به درختان که کم و کمتر میشدند نگاه کرد و گفت:
- نزدیک شهر احصارم، میخوام شب رو اینجا بمونم.
-عالیه، کمی استراحت کنید ملکه. فقط برید پیش دختر جوانی به اسم سیما؛ منتظرتون هستن.
- چهطور پیداش کنم؟
سیمبر پس از مکثی گفت:
- از هرکس بپرسید خونهاش رو نشونتون میدن. مواظب خودتون باشید، نباید شناسایی بشید.
- حتما عزیزم. مواظب دختر کوچولوم باش، اون رو سپردم به تو و مادرم. بدرود سیمبر.
صدای ناراحت سیمبر را شنید که گفت:
- بدرود ملکهی من.
و ارتباط ذهنی قطع شد.
romangram.com | @romangram_com