#استراتگوس_مرگ_پارت_41


و راه برگشت را در پیش گرفت.

***

ساعت‌ها بود هورزاد بدون توقف پیشروی می‌کرد. دلش بی‌تاب بود و حق داشت. به تابلوی چوبی رسید؛ نگاهی به تابلو انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

- شهر احصار.

از حرکت ایستاد. نزدیک غروب بود و تصمیم داشت شب را در آن شهر بماند. خودش را از حالت نامرئی در آورد و تصمیم گرفت طرز صحبت‌کردنش را درست کند تا کسی شناسایی‌اش نکند. با سیمبر ارتباط ذهنی برقرار کرد. صدای گرفته‌ی فرشته‌اش را شنید:

- درود بر زیباترین ملکه.

هورزاد آرام اسبش را به حرکت در آورد. لبخندی زد و گفت:

- درود فرشته‌ی من، حالت خوبه؟

- مرسی ملکه جانم‌. شما چه‌طورید، سفر خوب پیش میره؟

- اهوم خوبم. آره بد نیست. با یه پسر به اسم کیوان آشنا شدم، مقصدمون یکی بود؛ البته وسط راه برگشت.

سیمبر آرام چیزی زمزمه کرد که هورزاد نشنید.


romangram.com | @romangram_com