#استراتگوس_مرگ_پارت_40
کیوان که ابروهای پرپشتش را در هم کشیده بود، گفت:
- آره. مردم پدر و مادر دارن، ما هم پدر و مادر داریم.
کیوان سرعت اسبش را کم و کمتر کرد و در آخر ایستاد. هورزاد متعجب به سمت کیوان برگشت و گفت:
- چی شد؟!
کیوان: هیچی، چی میخواد بشه؟ میخوام برگردم شهر خودم. اونها هم اینقدر منتظر بمونن که زیر پاشون یونجه سبز بشه.
هورزاد لبخندی زد و گفت:
- اون علفه.
-حالا هرچی من دیگه نمیام. میخواستن پیردخترشون رو ببندن به ریش من بدبخت.
هورزاد که فکرش درگیر پسرش و دیمن بود، شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- هرطور راحتی، توی این مدت از آشناییت خوشحال شدم. موفق باشی، بدرود.
و بدون اینکه منتظر کلمهای از سمت کیوان باشد، اسبش را به حرکت در آورد و از آنجا دور شد. کیوان زمزمه کرد:
- بدرود ملکهی زیبای من.
romangram.com | @romangram_com