#استراتگوس_مرگ_پارت_37
***
از جایش برخاست، پشت به کیوان ایستاد و به دوردستها خیره شد. سیاهی شب تمام جنگل را در بر گرفته بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با صدایی که از پشت سرش شنید، فوراً چشمانش را باز کرد و به سمت صدا بازگشت. متعجب به کیوان خیره بود. کیوان شمشیر به دست پشت سر هورزاد ایستاده بود. چشمانش را ریز کرد و به کیوان خیره شد.
کیوان آرام گفت:
- هیس، یه صدایی شنیدم.
چشمان هورزاد از تعجب گشاد شد. کیوان هورزاد را کنار زد و به جلو رفت. هورزاد شانهای بالا انداخت و سر جایش نشست. بعد از چند دقیقه کیوان نیز به او پیوست و سرجایش نشست و به درخت تکیه داد.
- صدای چی بود؟
و نگاهش را کنجکاو به کیوان دوخت.
- هرچی گشتم چیزی نبود. من خوابیدم.
و چشمانش را بست. هورزاد به آتش خیره شد.
***
«چندساعت بعد»
romangram.com | @romangram_com