#استراتگوس_مرگ_پارت_38
سوار بر اسب به سوی مقصد میتاختند.
کیوان: میگما عجب ازدواجیها، این همه راه برو زن بگیر باز همه این راه رو برگرد.
و با افسوس سرش را تکان داد. هورزاد بیتفاوت گفت:
- خب زن نگیر، مجبورت که نکردن.
کیوان خوشحال بشکنی زد و گفت:
- دقیقا زدی به هدف. اتفاقا خانوادهام مجبورم کردند، وگرنه من دم به تله نمیدادم.
هورزاد به زور خندهاش را کنترل کرد و گفت:
- چه اعتماد به سقفی، دقیقا تو خود تلهای. هرکس باهات ازدواج کنه، به دو روز نمیکشه روانی میشه.
کیوان سرتق گفت:
- من بچهی به این خوبی، دلت میاد این رو بگی؟
هورزاد کلافه گفت:
- خب بیخیال، حالا بگو ببینم چرا مجبوری؟
romangram.com | @romangram_com