#استراتگوس_مرگ_پارت_36
- خب دیگه، یه بارم بچهها رو بیاریم اینجا؟
دیمن در چشمان قهوهای هورزاد خیره شد و گفت:
- تو جون بخواه، کیه که جرأت کنه بگه نه؟
هورزاد خندید و با عشوه گفت:
- همین درک بالات من رو کشته جیگر.
دیمن پیشانی هورزاد را بوسید و سر هورزاد را روی سینه خود قرار داد و گفت:
- همیشه بخند برام، باشه؟
هورزاد به عشق بینشان لبخند عمیقی زد و گفت:
- باشه عزیزم.
دیمن سر هورزاد را با دو دستانش گرفت و روبروی خود گرفت و گفت:
- آفرین کوچولوی من.
و روی جفت چشمان ملکهاش را بوسید. هورزاد سرخوش خندید و از آغوش دیمن بیرون آمد و به سمت گلهای بلند که پشت سرش قرار داشتند بازگشت؛ گلهای رنگارنگی که وسط جنگل قرار داشتند.
romangram.com | @romangram_com