#استراتگوس_مرگ_پارت_35
شب ها بیدارم و روزا بیتابم و میبینی حالم رو
و باز یک آه عمیق دیگر.
***
«چند ماه قبل»
- وای چه جای قشنگی! و دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. صدای خندهاش تمام فضای جنگل را پر کرده بود.
- ای جوون عجب ملکهی خوشخندهای!
هورزاد ایستاد و دستش را به کمرش زد و با اخم گفت:
- که چی؟ نباید بخندم؟
دیمن بلند خندید و گفت:
- ای بابا عزیزم، چرا بد برداشت میکنی قربونت برم؟
و دستش را دور کمر هورزاد که روبرویش ایستاده بود حلقه کرد. هورزاد دستانش را دور گردن دیمن حلقه کرد و پشت چشمی نازک کرد.
romangram.com | @romangram_com