#استراتگوس_مرگ_پارت_33
نیمهشب بود، در جنگل یک آتش روشن کرده بودند. روی تکه سنگی نشسته بودند و به آتش خیره شده بودند. برای شام آهویی را که کیوان شکار کرده بود، کباب زدند و خوردند. کیوان که روی تکهسنگ روبروی هورزاد نشسته بود، گفت:
- میگم ملکه شما نمیخواین بخوابید؟
هورزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- مگه نمیدونی؟
کیوان نیشش را باز کرد و با حالت بامزهای گفت:
- من اصولاً تو زندگیم هیچی نمیفهمم، کلاً یه آدم نفهمیام که دومی نداره.
و خودش با صدای بلند خندید. هورزاد نیز خندهاش گرفته بود.
- ما قدرت این رو داریم که حتی یک شب هم نخوابیم.
کیوان متعجب گفت:
- اِه چه تفاهمی!
هورزاد با چشمان گردی پرسید:
romangram.com | @romangram_com