#استراتگوس_مرگ_پارت_32
هورزاد خندید و گفت:
- خوشت اومده بود نه؟
آنا مشتی به بازوی هورزاد و گفت:
- همیشه همینجوری میکنی، دیگه باهات بیرون نمیام.
هورزاد خندید و از آینه به بوگاتی سفیدرنگی که دقیقا پشت سرشان بود نگاه کرد و گفت:
-خیلی خب دیوونه پشت سرمونن، این دفعه دلت رو نمیشکنم.
***
«زمان حال»
- ملکه، ملکه؟
با صدای کیوان به خودش آمد و لبخند شیرینی زد:
- یاد وقتی که در زمین بودم افتادم.
کیوان «آهانی» زمزمه کرد.
romangram.com | @romangram_com