#استراتگوس_مرگ_پارت_26

«چند ساعت بعد»

نزدیک غروب آفتاب بود و هورزاد هم‌چنان با سرعت به سمت مقصدش پیشروی می‌کرد. هنوز از جنگل خارج نشده بودند. طبق چیز‌هایی که شنیده بود می‌دانست نصف مسافتشان را در جنگل طی می‌کردند. تیری از کمان و سمت راست هورزاد رها شد و مستقیم و تند به سمتش می‌آمد.

هاله‌ی محافظ را طبق گفته‌ی سیمبر غیرفعال کرده بود و حال تیر در نزدیکی هورزاد بود و هنوز متوجه تیر نشده بود.

هورزاد در فکر فرزندش بود و متوجه تیر نشده بود. کیوان که هم‌پای هورزاد حرکت می‌کرد، سریع هورزاد را به جلو خم کرد و خودش نیز همزمان با هورزاد خم شد. تیر تند عبور کرد و به درخت روبرو برخورد کرد. هورزاد متعجب سریع به حالت قبل بازگشت و اسبش را متوقف کرد. کیوان نیز همین‌کار را کرد.

- چی‌شد؟!

این سوال را درحالی پرسیده بود که چشمان بر اثر تعجب گردشده‌اش را به کیوان دوخته بود. کیوان بی‌حرف نگاهش را به تیری که به درخت برخورد کرده بود، دوخت. هورزاد مسیر نگاه کیوان را دنبال کرد و به تیر که کاغذی سفیدرنگ به آن وصل بود رسید. با دیدن تیر اخم‌هایش را در هم کرد و نفس عمیقی کشید. از اسبش پیاد شده و به سمت تیر رفت. تیر را از درخت جدا کرد و کاغذ سفیدرنگ را از تیر جدا کرد و باز کرد:« درود ملکه‌ی اعظم. اگه این نامه رو می‌خونی پس هنوز زنده‌ای! فقط خواستم یادآوری کنم که حرکاتت رو زیر نظر داریم. درسته نامرئی شدی؛ اما ما قدرت‌های خودمون رو داریم می‌دونی که! راستی...»

هورزاد ادامه‌ی نامه را نخواند و آن را پاره کرد و بر روی زمین ریخت. کیوان نخواست خلوت ملکه‌اش را بر هم ریزد. کنجکاو بود بداند چرا ملکه‌اش اخم‌هایش با خواندن نامه در هم شد، هرچند...

هورزاد سریع سوار اسبش شد و آرام حرکت کرد. کیوان نیز در سکوت به دنبالش حرکت کرد. جفتشان به روبرو خیره شده بودند. کیوان با شنیدن صدای ملکه‌اش متعجب به او چشم دوخت.

- متشکرم.

کیوان متعجب گفت:

- چیزی گفتید ملکه؟!

هورزاد سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com