#استراتگوس_مرگ_پارت_25


فرهاد و کیوان که دیگر نزدیک بود سکته را بزنند، چشمانشان گرد شده بود. هورزاد با پایش به اسبش ضربه زد و وارد جاده‌ی خاکی شد و سپس خودش را نامرئی کرد.‌ با سرعت پیش می‌رفت. کیوان نیز همراهش بود.

- ملکه ناراحت شدین؟

هورزاد با تمام خشم فریاد کشید:

- دیگه تا وقتی با منی حق نداری چنین مسخره‌بازی‌هایی دربیاری، فهمیدی؟

کیوان که به آتش بیرون‌زده از دهان هورزاد خیره بود گفت:

- باشه ملکه.

- استراحت نداریم، فقط نیمه‌شب تا صبح استراحت می‌کنیم. من عجله دارم و برای این مسخره‌بازی‌ها و استراحت وقت ندارم؛ اگه ناراضی هستی می‌تونی از من جدا بشی.

کیوان پوفی کشید و گفت:

- نه بابا، به جون خودم راضی‌ام.

هورزاد سرش را تکان داد و محکم‌تر به اسبش ضربه زد. دلش برای عطر وجود فرزندش تنگ شده بود. این جدایی کی تمام می‌شود خداوند می‌دانست و بس.

***


romangram.com | @romangram_com