#استراتگوس_مرگ_پارت_24
-نترسید، ما با شما کاری نداریم.
ملکه بود دیگر، عادت کرده بود خود را جمع ببندد.
دو پسر لبخند دستپاچهای زدند. فرهاد که از آیدین قدبلندتر و رشیدتر بود، بلند شد و ایستاد.
- کی گفت ما ترسیدیم؟ فقط تعجب کردیم.
هورزاد لبخند مرموزی زد و گفت:
- باشه، ما که چیزی نگفتیم.
آیدین پوزخندی زد و گفت:
-ببین خانوم خودش رو چه جمع میبنده. اصلا کی هستی؟
هورزاد که کنار فرهاد ایستاده بود و به درخت تکیه زده بود، از درخت فاصله گرفت. کلاه شنل قرمزرنگش را روی سرش گذاشت. به سمت اسبش که با کمی فاصله از او ایستاده بود و نامرئی بود رفت. فرهاد، آیدین و کیوان متعجب به او نگاه میکردند. هورزاد سوار اسبش شد و گفت:
- ما ملکهی شما هستیم. ملکهی اعظم.
فرهاد و آیدین متعجب به هورزاد که بین زمین و هوا نشسته بود خیره شده بودند. کیوان نیز سریع سوار اسبش شد و بدون آنکه خود را نشان دهد گفت:
- خاک تو سر ترسوتون کنن. مثلا مردید، مرد اینقدر ترسو!؟
romangram.com | @romangram_com