#استراتگوس_مرگ_پارت_27
- گفتم متشکرم، بابت نجات جونم.
کیوان خندید و دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت:
- کاری نکردم، وظیفه بود.
هورزاد که حوصلهاش سر رفته بود گفت:
- نامزدت رو دوست داری؟
کیوان لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. هورزاد متعجب از سکوت کیوان به سمتش بازگشت؛ با دیدن لپهای قرمز کیوان دانست که این مرد گنده خجالت کشیده است. بلند زیر خنده زد. کیوان تند سرش را بالا آورد و به ملکهاش خیره شد و در دل با تحسین گفت:« چه زیبا میخنده!» با صدای هورزاد به خودش آمد. هورزاد با لحنی که هنوز در آن اثرات خنده بود گفت:
- آخه مرد رو به چه خجالت. با دیدن خجالتت یاد حامد افتادم.
و با به یاد آوردن دوستان زمینیاش لبخند غمگینی زد. همهی عزیزانش را از دست داده بود. اگر مادرش و دخترکش و افراد وفادارش را نداشت چه میکرد؟ تصمیم داشت در فرصتی مناسب به سیمبر خبر دهد که دوستان زمینیاش را به قصرش ببرد و همگی با هم منتظر بازگشتش بمانند.
کیوان: نه بابا خجالت نکشیدم. حالا حامد کی هست؟
و کنجکاو منتظر پاسخ ملکهاش بود.
- یکی از دوستان زمینیم.
romangram.com | @romangram_com