#استراتگوس_مرگ_پارت_22
هورزاد به درخت تکیه داده بود و به آتش روبرویش که شعله میکشید خیره بود. برای استراحت در جنگل توقف کرده بودند. کیوان بیحوصله به هورزاد خیره بود؛ حوصلهاش سر رفته بود. دلش میخواست ملکهاش را اذیت کند. با صدایی که شنید، لبخند شیطنتآمیزی زد. هورزاد با شنیدن صدا سرش را بالا آورد و به کیوان که روبرویش روی تکه سنگی نشسته بود نگاه کرد و ابروهایش را به نشانهی تعجب بالا انداخت. صدای گفتوگوی دو مرد میآمد که به آنها نزدیک میشدند. کیوان انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی بینیاش قرار داد. هورزاد کلافه پوفی کشید. دو مرد به درختی که هورزاد به او تکیه داده بود رسیدند.
- وای آیدین ببین آتیش، عجب شانسی پسر!
آیدین خندید و گفت:
- آره عجب شانسی. بیا یهکم همینجا بشینیم بعد بریم یه چیزی شکار کنیم.
پسر دیگر آمد روی هورزاد بنشیند که هورزاد سریع بلند شد و پسر جایش نشست و گفت:
- آخیش، مردم از خستگی.
آیدین با خنده گفت:
- از بس تنبلی، دو ساعت هم نمیشه از خونه زدیم بیرون.
کیوان بیصدا میخندید و در ذهنش نشستن پسرک را بر روی ملکهاش تجسم میکرد که آیدین خواست رویش بنشیند. کیوان تند خندهاش را خورد و بلند شد. حال نوبت هورزاد بود که بیصدا بخندد. این پسرک توانسته بود خندهی ملکه عزادارش را در بیاورد.
- میگم فرهاد نظرت نسبت به دختر آهنگر چیه؟
فرهاد که پسری قدبلند و هیکلی بود، چشمان طوسیرنگش را به چشمان قهوهایرنگ آیدین دوخت و جدی پاسخ داد:
- خودت بهتر میدونی.
romangram.com | @romangram_com