#عشقی_برای_کشتن_پارت_67
_:سهیل...تو بدون اینکه حرفای منو بشنوی داری قضاوت میکنی؟..من نمیخوام اینطوری زندگیمون از هم بپاشه..
_:فایده نداره...چون دیگه زندگیمون مثل سابق نمیشه، خداروشکر که قبل از اینکه بچه دار بشیم قضیه رو فهمیدم.
رز که حرفای سهیل قلبشو بدرد آورد گفت:پس که اینطور..دیگه هیچی مثل سابق نمیشه؟!.
_:نه نمیشه...دیگه هم با من حرف نزن...حتی بعضی وقتا شک میکنم که تو واقعا منو دوست داشتی که باهام ازدواج کردی ویا بخاطر پول بود..
رز هم عصبانی شدوتو یه لحظه سیلی محکمی زد تو گوش سهیل.
رز:آفرین...دستت درد نکنه...منو باش که فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیام...ولی اشتباه میکردم، واقعا برات متأسفم که بهم اعتماد نداری واینه طرز فکرت.
اینارو گفت ورفت تواتاق و درو بست. نشست رو تختو اشکاش سرازیر شد..میخواست به سهیل توضیح بده وبگه...میخواست بگه که بیگناهه، واون قصد خراب کردن یه زندگی رو نداشته ولی نشد..سهیل قلبشو شکوندو با قضاوت بی جاش ناراحتش کرد، دیگه نتونشت حرفشو به سهیل بگه.
سهیل کتشو درآوردو محکم پرت کرد روی مبل..تی وی رو روشن کرد، میخواست به هیچی فکر نکنه. رز هم درحالی که گریه میکرد دراز کشیدو همونجور خوابش برد.
ساعت 3 نصفه شب بود که سهیل از خواب پرید..تی وی روشن بود، میدونست رز خوابه.
بلند شد رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه، دید رز خوابیده وقطرات اشک رو صورتش خشک شده.
با دیدنش قلبش لرزیدو میخواست دستشو بزاره رو گونه اش ولی..دستشو مشت کرد..
romangram.com | @romangram_com