#عشقی_برای_کشتن_پارت_62

_:آره..همینو بهش میگم...
_:نمیدونی به چه فلاکتی این عکسو پیدا کردم، گفتم بزار یه روز دیرتر بهت زنگ بزنم که حالشو ببری بعد ضدّ حال بخوری. خندید..
سهیل:حسووود....من رفتم...بهت خبر میدم که چی شد..
سهیل هم راه افتاد سمت خونه وتوره داشت فکر میکرد که چطوری باهاش برخورد کنه.
ورسید خونه. تو دلش گفت:فقط بخاطر سارا...
بعد پیاده شدو مثل آدمای عصبانی وارد خونه شدو درو محکم پشت سرش بست. عکس هم تو دستاش بود رز باشنیدن صدای در اومد. _:سهیل..اومدی...چی شده؟. با نگرانی به سهیل نگاه کرد..
سهیل اخم کرده بود... گفت:نمیدونی؟...الان شرکت بودم، شانس آوردم که خانوادم نفهمیدنو آبروم نرفت..
_: نکنه برای شرکتت اتفاقی افتاده؟.
سهیل پوزخندی زدوگفت:نخیر...شرکت هیچی نشده،چرا بهم نگفتی؟..چرا؟...منو بگو که احساس میکردم با خوشبخت ترین وپاک ترین زن دنیا ازدواج کردم، ولی اشتباه میکردم...
رز که کلافه شده بود گفت:ای بابا...بگو چی شده خوب؟!.
سهیل هم عکس شوهر سارارو گرفت روبه روی رزوگفت:نگو نمیشناسیش که محاله باور کنم..

romangram.com | @romangram_com