#عشقی_برای_کشتن_پارت_55
_:اون چی داشت بگه؟...اونقدر داشتم جدی باهاش حرف میزدم که نتونست مخالفت کنه.
_:بیچاره داداشت...
بعد رز ایستاد جلوی عکس ساراو گفت:دیدی سارا؟..منو برادرت داریم خوشحال زندگی میکنیمو هیچ چیز هم مانع خوشبختیمو نمیشه.
سهیل تو دلش گفت:رز...خواهش میکنم این حرفارو تموم کن...نمیخوام بشنوم.
رز به سهیل نگاهی اندختو گفت:سهیل.. تو چرا اینکاری که من میکنمو نمیکنی؟.
سهیل که علاقه ای به این بحث نداشت گفت:ام...ولش کن..من دیگه با مرگ خواهرم کنار اومدم..
رز ابرویی بالا انداختو گفت:مرگ؟...نگو...سارا ناراحت میشه، بگو با نبودنش کنار اومدم..
سهیل پوفی کشیدوگفت:با نبودنش..من تشنمه، برم آب بخورم الآن میام.
رفت آشپزخونه وآبی خورد..فکرش رفت به چند لحظه پیش. سرشو تکون دادو لیوانو گذاشتو رفت سمت اتاق که صدای رز رو شنید. رز پشتشو کرده بود به در اتاقو سهیل رو نمیدید، سهیل ایستاده بودو داشت به رز نگاه میکرد. رز به عکس پدرومادرش نگاه کردو آهی کشید.
آروم روبه عکس گفت:دیشب خوابتونو دیدم، میدونم نگران آینده منین اما نگران نباشید، من سهیل رو دارم..اون مرد خوبیه، درسته که گه گاه اختلاف نظر داریم ولی خوشبختیم، اون تنهام نمیزاره... خیالتون راحت باشه.
سهیل با شنیدن این حرفا احساس کرد چیزی توی دلش ریخت...احساس خوبی بهش دست نداد.
romangram.com | @romangram_com