#عشقی_برای_کشتن_پارت_44
_:اِ..اذیت نکن دیگه...نگران نباش اینجا خستگیت در میره، پیاده شو.
دوتایی پیاده شدن، یه پارک بزرگ بود..چون شب بود با نورهای اونجا زیباتر شده بود..پارک بزرگی بودو شولوغ.
رز نفس عمیقی کشیدوگفت:من اینجارو خیلی دوست دارم...اینجا بهم انرژی میده.
چشماشو بستو سرشو کمی بالا گرفت...سهیل به نیم رخ رز خیره شد..
لبای کوچیک رز با اون رژ لب صورتی..چشمای بستش بامدادی که پشت چشمش کشیده بودو رژ گونه اش نیم رخشو زیبا کرده بود.سهیل با این فکرا لبخندی زد ولی سریع سرشو تکون دادو سرفه ای کرد تا از این افکار بیاد بیرون.
***
با خودش گفت:این چه افکاریه که سراغ من میاد؟ لبای کوچیک؟!..خدای من، خدا کنه بتونم تا آخرش پیش برم...شاهین اگه اینجا بودو فکرمو میخوند کلمو میکند.
از این فکر لبخندی زد..رز چشماشو باز کردو لبخند سهیل رو دید...
لبخند زدوگفت:دیدی گفتم از اینجا خوشت میاد.
سهیل نگاهی به پارک کردوگفت:خوب..آره، بد نیست..خوبه. _:بد نیست؟ عالیه..کم نمیاریا.
سهیل روی نیمکتی نشستو آهی کشیدو گفت:وااای خسته شدم.
romangram.com | @romangram_com