#عشقی_برای_کشتن_پارت_41
رز:بنظر منم هنوز فکر کردن درموردش زوده.
مادرآهی کشیدوگفت:سارای منم همینطور بود...بچه نمیخواست. جو یه خورده سنگین شد.
پدر:خانوم...دوباره شروع نکن، اوقات بچه هارو هم تلخ نکن.
رز:نه پدر...اشکالی نداره...ناراحتی نداره که، فقط کافیه باور داشته باشید که سارا زندست.
شاهین:مگه میشه آخه زن داداش؟.
رز:چرا نمیشه؟ من به سهیل هم گفتم، مثلا خودم، اگر قبلنا هرروز با عکس پدرومادرم صحبت نمیکردمو وانمود نمیکردم که اونا زندن، تا حالا دیوونه شده بودم.
مادر سریع گفت:خدا نکنه.. رز:سهیل میدونه...منم گاهی اوقات با عکس سارا حرف میزنم.
سهیل:آره..یه جوری هم حرف میزنه که انگار سارا جلوش ایستاده.
پوزخندی زدوگفت:خودشو گول میزنه.
رزاخم کردوگفت:این گول زدن نیست...واقعیته...چون سارا تو قلب شماها زندست، درست نمیگم؟.
پدر:درسته...تو قلبمون زندست...آفرین دخترم، خوب شدکه اینارو گفتی.
romangram.com | @romangram_com