#عشقی_برای_کشتن_پارت_39

دو سه روز از ازدواجشون میگذشت...
رز که یه عکس از سارا از مادر شوهرش گرفته بود گذاشت تو اتاق خوابش. صبح سهیل از خواب بیدار شد دید رز نشسته جلوی آینه و همینجور داره با عکس سارا حرف میزنه.
رز:جات تو عروسی ما خیلی خالی بود...ولی ناراحت نباش، با اینکه ما ندیدیمت ولی حضورتو احساس کردیم، من که مطئنم تو بودی..نگران برادرت هم نباش، قول میدم که همسر خوبی بشم واسش وناراحتش نکنم..پس خیالت راحت باشه ، امیدوارم الان در آرامش باشی..این چه حرفیه؟! معلومه که هستی،از این صورت خندونت معلومه که شادابی.
سهیل: صبح بخیر. رز:اِ....صبح بخیر،بالاخره بیدار شدی...ساعت خواب.
_:دیروز بخاطر کار خیلی خسته شدم....تو چیکار میکنی؟داری با عکس سارا حرف میزنی؟.
_:آره...اینجوری لازم نیست ناراحت باشی که اون نیستش، هرروز با عکسش حرف بزن تا به آرامش برسی..من برم یه صبحانه عالی آماده کنم. رفت آشپزخونه..
سهیل تو دلش گفت:رز...چرا اینکارو میکنی؟..میخوای با اینکارت من از انتقام گرفتن منصرف بشم؟..نه، تو نمیتونی به همین سادگیها منصرفم کنی... خواهر من خیلی اذیت شد.
سهیل سعی میکرد تا جلوی احساساتشو بگیره که مبادا عاشق رز بشه ویا کارا وحرفای رز اونو منصرف بکنه.
سهیل هم برای اینکه کمی رزواذیت بکنه سعی میکرد کمی ازش دوری کنه.
رز هم سعی میکرد به دل نگیره وبه خودشون فرصت بده. این رفتار نسبتا سرد سهیل ادامه داشت تا اینکه چند روز بعد رفتن خونه پدرومادر سهیل که شاهین هم بود.
مادر سهیل هم برنج زیادی واسه رز کشید. رز:مادر زیاد نکشین، من نمیتونم بخورم.

romangram.com | @romangram_com