#عشقی_برای_کشتن_پارت_14

رز بغضش گرفت..._:چیه رز؟ گریه میکنی؟.
_:نه...یاد پدرو مادرم افتادم...آخه اونا خیلی دوست داشتن که عروسی تنها دخترشونو ببینن.
_:آخی....سخته...میدونم.
_:خیلی ناراحتم که الان تو این دنیا نیستن...کاش بودن و تورو بهشون نشون میدادمو میگفتم که چه مرد خوب و شریفی هستی.
_:ممنون!...حالا جواب من چیه؟ میدونم تازه سه ماهه همدیگرو میشناسیم ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم.
_:باشه...میام تا خانوادتو ببینم. سهیل لبخندی زدو گفت:مرسی عزیزم...
رز هم بهش لبخند زد...سهیل داشت رز رو میرسوند خونش.
سهیل:راستی... عکسی که از خودمون بهت دادم...قابش کردی؟.
_:آره!...یه جایی گذاشتم که همیشه جلوی چشممم باشه.
سهیل: بفرما...رسیدیم...
_:سهیل...تو خیلی خوبی...تو اولین مردی هستی که میتونم از صمیم قلبم بهش اعتماد کنم.

romangram.com | @romangram_com