#عشقی_از_جنس_اجبار_پارت_92
مامان_میدونی غزاله اونجایی مردم که مهتاب با خنده کارت عروسی خودشو با اردلانو برام اورد اونجا بود که مردم.....
.اونجا بود که روحم مرد....بعد اون موضوع چندماه افسرده بودم...ولی با یاد اوری اینکه مهتابو اردلان خوشبختن ...خوشحال بودم ....
با حالت خاصی به مامان گفتم_چطور با بابا ازدواج کردی؟
مامان دستشو گزاشت روی صورتمو گفت_واس خاطر بابام ...بابام ورشکسته شد...اگه با ارسلان ازدواج میکرد عاقا خان به بابام کمک میکرد ...مجبور شدم با اردسلان ازدواج کنم.....بعد ازدواج مشکلات زیادی با ارسلان داشتم .....ولی .....کم کم عاشقش شدم ولی درسته هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه ولی تونستم کمی فراموشش کنم .... ولی الان میفهمم باید واس رسیدن به عشقم میجنگیدم و کنار مشی نمیکردم واس خاطر مهتابی که منو دشمن خودش میدونه....
دختر نازم توهم اگه دوسش داری،حفظش کن،با چنگ و دندون....
چون زمان که میگذره هیچ چیزی سختتر از ،ازدست دادن کشی نیست که برای از دست ندادنش ،باید با خونو دل میجنگیدی.....
مامان اینو گفت از اتاق رفت بیرون ....اما من چجوری واس خاطر کسی بجنگم که دلش پیش یکی دیگس ...
با گریه با عکسش رو دیوار خیره شدم...ارمیا خیلی بدی...خیلی....
هق هق ام اوج گرفت ...
خدایا این انصافه اینجا یکی از عشق کسی میشکنه ..که سهم کسه دیگس ...
چند روزی میشه که تو بیمارستان بستری شدم...دکترا میگن از ضعف زیاده..بدنم ضعیفه...
تو دستم سرم بود که در اتاق باز شد یکی اومد داخل سرم به سمت پنجره اتاق بود....
_اومدم عیادتت ...
برگشتم ...این اینجا چیکار میکنه...
اخم کردمو گفتم_تو اینجا چیکار میکنی؟
پوریا_جای مهمرن نوازیته...بده اومدم ملاقاتت..
_برو دوست ندارم اینجا باشی
romangram.com | @romangram_com