#عشقی_از_جنس_اجبار_پارت_91


سرمو تکون دادمو سرمو گزاشتم رو پای مامان ....مامانم..همونطور که موهامو ناز میکرد شروع کرد حرف زدن....

مامان_تک دختر بابام بودم...عزیز دور دونش... همه چی خوب بود تا اینکه شدم یه دختر ۱۸ساله تازه تو اوج رویاهای خودم بودم.....یه رفیق داشتم به اسم مهتاب (زنعمو مامان ارمیا)

...دختر خوبی بود ..خیلی باهم جور بودیم...اون دوتا پسر عمو داشت به اسم اردلان و ارسلان(عمو و بابا )...یه روز که رفته بودم خونشون ..از راپله که میومدم پایین محکح به یکی خوردم ..

سرمو که اوردم بالا هنگیدم یه پسره خیلی خوشگل با چشمای سبزش دلمو لرزوند سریع دستپاچه ازش معذرت خواستم اونم با لبخند بهم گفت فدای سرت بانو ....

(ینی اون پسر بابا بوده یا عمو؟به دهن مامان نگاه میکردم ولی با حرفاش تعجبم دو برابر شد)

تایکم شد که فهمیدم اقاخان رفیق بابا هم میشع خلاصه رفت امدمون با خانوادش زیاد شده بود و منو اردلان روز به روز باهم صمیمی تر میشدیم ...هیچوقت بهم اخم نمیکرد همیشه لبخند رو لباش بود برعکس ارسلان که همیشه اخم میکرد .... من روز به روز وابسته تر میشدم ...

یه روز که رو تاب نشسته بودم ,اردلان اومد پیشم بهم گفت عاشق شده...تا اینو گفت بغض کردم گفتم خوشبخت بشید خواستم برم که بغلم کرد گفت کجا بری عشقم؟!

اون روز ما بهم گفتیم که عاشق همدیگه ایم ...خیلی از این موضوع نگذشته بود که مهتاب اومد پیشم واس درد دل .....

اون روز مهتاب حرف میزد من ذره ذره میشکستم....

(مامان همه حرفارو با گریه میگفت)

حرفاش نابودم کرد....

مامان_اون..اون بهم گفت عاشق اردلانه....گفت از وقتی کوچیک بود عاشق اردلانه...واسم سخت بود یه سمت عشقم سمت دیگه رفیقی که رفیق نبود برام...خواهر بود.... تصمیممو گرفتم...

میدونستم که اردلان با مهتاب خوشبخت میشه..چون با ازدواج با مهتاب هم نظر باباشو جلب میکرد هم اینکه مهتابم عاشق اردلان بود...

یه روز که اردلانو دیده بودم اون روز اردلان ازم خواستگاری کرد...

اما...من...من پسش زدم...بش گفتم حسم یه بچگی محض بود...اردلان هیچی نگقت فقط گفت امیدوارم هر حا که هستی سالم باشی و لبخند رو لبات باشه....

اون روز بدجور شکستم .....

(مامان گریه میکردو حرف میزد)

romangram.com | @romangram_com