#عشقی_از_جنس_اجبار_پارت_22
به سمت اتاق بابا رفتم درو زدم اجازه خواستم که برم داخل،گفت بیا
بابا:اینجا چیکار میکنی برو از همین الان اماده شو واس امشب!
دستامو مشت کردمو گفتم:نمیخوام
بابا با داد:چیو نمیخوای؟
با بغضی که تو گلوم بود گفتم :این ازدواجو...
بابا:غلط کردی؟بایده باید
این دفعه خودم داد زدم:نمیخوام نمیخوامممم
بابا خواست یکی بزنه تو گوشم که دستی دستشو تو هوا گرفت...
از چشمام اشک میومد..
سرموبالاکردم که ببینم کی جلوی بابا رو گرفته.....
که..
با تعجب به اقاخانی که دست بابا رر گرفته بود نگاه میکردم و از فردی که پشت عاقا خان بودن متعجب تر شدم
ارمیا طبق معمول همیشگی با یه پوزخند پشت عاقا خان ایستاده بود عاقاخان:چیکار میکنی پسر؟
بابا:نمیبینی این دختر چی میگه؟
عاقا خان یه پوزخند رو لبش اومد عصاشو اورد بالا با عصاش منو نشون داد و گفت: این دختر دیگه مال تو نیست مال ارمیاش پس حق نداری دست روش بلند کنی
(ینی چی مگه من یه وسیله ام واسشون چرا اینجوری میکنن اخه؟چرا ؟؟)
بابا:چشم اقا جون رو به ارمیا کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com