#عشق_تو_پناه_من_پارت_17

راه رفتم...عیبی نداره بذاربیادو بزنه راحتم کنه!!!

دوباره بوق...درختا داشت دورسرم میچرخید...

صدای بوق...همه داشتن دورم میچرخیدن...

صدای بوق...ابرا چه قدر نزدیکن...

صدای بوق...سیاهی مطلق!!!

چشمامو به زورباز کردم...نوری که مستقیم خورد تو صورتم باعث شد ببندمشونو دوباره باز کنم!!!

نگام افتاد به پرده سفیدی که کشیده شده بود...خودم رو یه تخت خوابیده بودمو ویه سرم به دستم وصل بود!!!

کی منو اورده بیمارستان؟

همون موقع پرده کشیده شدو همون پسری که همیشه سرکوچه بود با لبخند گفت

-سلام خانوم.

با اخم گفتم

-شما منو اوردین اینجا؟

نشست رو صندلی که کنار تخت بود

-بله!!!


romangram.com | @romangram_com