#عشق_تو_پناه_من_پارت_105

چشمم به نریمان بود و اون چهارنفر ازدوستاش که کنارش بودن...اصلا بهش نمیخورد شونزده سالش باشه میدیدیش فکر میکردی بیست سالشه!!!

اروم اروم راه افتادسمتم...منم با هر قدمش یه قدم میرفتم عقب...

یه دفعه نگاش از من رفت کنارو رسید به محمدطاها...

ترس نشست تو کله وجودم...

روبه روش وایساد...زل زد تو چشماش...رگه گردنش بیرون زده بود...

واسه من؟

غیرت واسه من؟

الان این غیرتو نمیخواستم...جاش یه جا دیگه بود نه واسه محمدطاها!!!

-تو با خواهر من چیکار داشتی؟

محمدطاها صاف وایسادو نگاش کرد راحت یه سرو گردن ازش بلندتر بودو چهارشونه تر ولی...

-دیدی که داشتم حرف میزدم!!

مشته نریمان رفت توصورتش...دستمو گذاشتم رو دهنم

-هیییییی...

چشممو بستم...نه نباید اینجوری بشه...


romangram.com | @romangram_com