#عشق_تو_پناه_من_پارت_104

حالا من خیره شدم تو سیاهیه چشماش...به زور گفتم

-محمدطاها برو...

مات گفت

-چ...چرا؟

-چون من...چون من....رضایت دادم به ازدواج با نادر!!!

خشک شد...

دستاش افتاد کنارش...

ومن با هق هق اومد از کنارش رد شم که...

وایسادم...

بدبخت شدم...

نریمان با چشمای به خون نشستش زل زده بود بهم!!!

فکم شروع به لرزیدن کرد...اروم زمزمه کردم

-نریمان...

محمدطاها برگشت و نریمان و دید...


romangram.com | @romangram_com