#عشق_اجباری_پارت_6
*راوی:
شهباز بدون توجه به دختری که گوشه اتاق از ترس توخودش مچاله شده بود ،دیونه وار دور اتاق میچرخید و با لذت انتقام بلند بلند میخندید ...
وآروا با ترس نگاه میکرد به مردی که اسماَ شوهرش بود اما درواقع جلاد روح و جسمش بود...
بعداز پنج دیقه خنده های شهباز تقریبا به زجه تبدیل شده بود وآروا به خوبی میدونست این رفتارهای شهباز بخاطر سنگینی غم تک برادرش وبه شهباز حق میداد که بخواد دق دلیشو سر آروا خالی کنه..
اروا تو دلیل ومنطق خودش غرق بود که با پرت شدن چیزی جلو صورتش با ترس سرشو بلند کرد که اینبار شلاق شهباز رو کمرش فرور اومد..
_سرتو بنداز پایین تخم سگگگگ...
آروا سریع سرشو پایین انداخت وچشمش به کتابی خورد که حالا جلو صورتش افتاده بود سعی کرد روشو بخون واروم لب زد...
_بی دی اس ام ومازوخسیم
_بخون...
خواست چیزی بگه که باشنیدن صدای در متوجه رفتن شهباز شد ..
روی دوپاش نشست وشروع کرد به خوندن کتابی که حالا حتم داشت این رفتارای عجیب وغریب این ادما یه ربطی به این کتاب واین واژه های عجیب وغریب داره...
*نمای دیگر:
دایان با عصبانیت تو راهرو قدم میزد وکلافه دستشو توموهاش میکشید وزیر لب به زمین و زمان بد وبیراه میگفت...
با شنیدن صدای سرباز روبه روش به خودش اومد..
_جناب سروان..سرگرد کارتون داره ..
با سر به سرباز روبه روش آزاد باش داد وباعصبانیت به سمت اتاق سرگرد قدم برداشت در زد وبااجازه ورود وارد شد وبعد ازسلام نظامی بااشاره سرگرد روی صندلی نشست..
_آخه این چه ماموریتی سرگرد؟؟ شمامنو نمیشناسید؟؟؟
_هیش اروم باش پسر جان با داد که چیزی درست نمیشه...الان مشکلت بااین ماموریت چیه؟؟
_سرتاپای این ماموریت مشکل من اصن سر درنمیارم اخه من چرا؟؟؟
_چون تو عرضه اشو داری ..
_سرگرد؟؟؟
romangram.com | @romangram_com