#عشق_اجباری_پارت_7

_کافی دیگه..من نیروی بهتر ازتو ندارم برای این ماموریت این یه دستوره ومتاسفانه مجبوری بپذری حالا هم بهتر به جای این همه خود خوری وداد و بیداد بیخودی بری راجب چیزای که گفتم تحقیق کنی واطلاعت بدست بیاری دلم میخواد عملیات وتمیز وبی خطرپیش ببری..
دایان خواست مخالفت دیگه ای کنه که بااشاره دست سرگرد که به بیرون راهنمایش میکرد بااجبار بلند شد وبعد از احترام نظامی از اتاق بیرون رفت..
کلافه بود وسپردن این عملیات بهش هم کلافه ترش کرده بود..داشت فکرمیکرد که چطوری میتونه خودشو ازاین منجلاب زندگیش نجات بده که با زنگ خوردن تلفن همراهش ودیدن اسم بیتا روی صفحه گوشیش تمام فکراش بهم ریخت با انزجار گوشی وگذاشت توجیبش واز اداره بیرون رفت ..میدونست شب با بیتا براش قرار گذاشتن اما اهمیتی نداد وفقط به فکر جای وکسی بود که بتونه ارومش کنه برای همین بدون تو جه به صدای زنگ گوشیش سوار کمری مشکیش شد وبه سمت بهشت زهرا حرکت کرد ...


*دایان:
امروز روز بد بیاری من بود کلا، از صبح پشت سرهم بدبیاری بود فقط دلم میخواست یه جای دوراز همه این دغدغه ها بشینم تا یخرده ارومم بشم..طبق معمول همیشه که وقتی دلم میگرفت میرفتم سر خاک مامان امروز با قصد رفتن به بهشت زهرا ماشین وروشن کردم خوشحال ازنبودترافیک از ماشین پایین اومدم به سمت قطعه 11 رفتم جای که ده سال بود خونه مادرم وپاتوق من شده بود ..مغرور ترازاون بودم که بتونم گریه بکنم برای همین کنار قبر مادرم پایین پاش نشستم واروم روی سنگ قبر وبوسه زدم،ده سال به خیال بوسیدن پای مادرم اینکارو میکنم..
کنار قبرش نشستم وقبر وبا اب وگلاب شستم وگلای که اورده بودم و روی سنگ قبر چیدم..پنج دیقه ای با مامان حرف زدم که باشنیدن صدای زنگ تلفن همراهم باز یاد بدبختیام افتادم گوشی ودر اوردم وبا دیدن اسم اقاجون که روی صفحه گوشی خود نمای میکرد از جام بلند شدمو صدامو صاف کردم وقبل ازاینکه قطع بشه جواب دادم..
_جانم؟؟
_ جانت بی بلا پسر جان .. علیک سلام پسرم خوبی؟؟
_سلام اقاجون ببخشید ..مرسی شما خوبید؟؟
_اگه شما بزاری خوبم..
_مگه من چیکارکردم پدرم..
_مگه قرار نداشتی بااون دختر بیچاره چرا کاشتیش سر قرار..
پوزخند زدم وزیرلب طوری که اقاجون نشنوه با خودم حرف میزدم..
_دختر؟دختر...دختر..
_چیشد دایان چرا حرف نمیزنی کجای؟؟
با صدای بابا به خودم اومدم وجوابشو دادم..
_هیچی بابا اومدم سر خاک مامان بهش بگو همونجا باشه من تا ده دیقه دیگه میرم پیشش..
_پسرم دیر نکنیا ..
_چشم..من رفتم فعلا..
_فعلا..
گوشی وقطع کردم وباکلافگی از مامان خدافظی کردم باعصبانیت دست توموهام کشیدم ویه ور ریختم تو صورتم هروقت عصبی بودم همین کارومیکردم ..
دیگه وقت وتلف نکردم وسوار ماشین شدم تا برم پیش بیتا اونم نه بخاطر بیتا بلکه بخاطر قلب پدرم وهمچنین زندگی آیندم که داشت به باد میرفت باید یه جوری حالیش میکردم که من تن به خواسته اون نمیدم و اگه تا اینجا هم سکوت کردم فقط بخاطر بیماری پدرمه واگرنه دایان احمدی کسی نیست که بخواد زیر بار حرف زور بره باید بهش حالی میکردم که پاشو از زندگیم بکشه بیرون ...

romangram.com | @romangram_com