#عشق_اجباری_پارت_50
_نه دایان معمولا گوشیش روی سایلنت حتما نشنیده..
سرمو تکون دادم..
_حالا امشب ومهمون من باشید اگرم که راحت نیستید من میرم مسافرخونه ای جای..
_نه..نه این چه حرفی ..بزارید من میرم..
_دیگه چی؟؟ شمااین رگ غیرت ونمیبینید روگردن ما آبجی؟؟
ارشا با لحن شیطونش حرف میزد ودر همون حالا گردنشم جلو آورده بود ومن کنجکاوانه دنبال رگ غیرتش میگشتم که یهو سرشو برگردوند طرفمو برای چند لحظه تو فاصله چندسانتی به چشمای هم خیره شدیم که ارشا زودتر به خودش اومد..
_واقعا داشتی دنبالش میگشتی؟؟
_دنبال چی؟؟
_رگ غیرت دیگه..
بلند خندیمو سرمو تکون دادم..
بعد از خوردن غذایی که برای ارشا اورده بودم یخرده دیگه ارشا سربه سرم گذاشت وبعد اتاقی از دوتا اتاق خونه رو به من داد وراهنمایم کرد داخل اتاق..
_بفرما حضرت خواهر ..تعارف نکن دیگه هرکاری داشتی بیابهم بگو همین اتاق کناری میخوابم ..
_شرمنده مزاحمتون شدم..
_نداشتیم دیگه، بفرما..
بادست به داخل اتاق اشاره کرد وبعد ازگفتن شبخیر ازم دور شد ...
در اتاق وبستم وشالمو دراوردم دستی توموهای کوتاهم کشیدم وروی تخت ینفره گوشه اتاق دراز کشیدم..اتاق شیک وساده ی بود ونسبت به جاهای دیگه خونه تمیز تر بود اما بازم پر بود از وسایل خاک گرفته..
خمیازه ای کشیدم و دست از آنالیز خونه برداشتم و با بستن چشم ام ترجیح دادم خودمو به دنیای خواب بسپارم...
*آروا:
طبق عادت این چندوقت که هروز ساعت شیش صبح بیدارباش بود ناخوداگاه راس ساعت شیش صبح بیدار شدم و بعد هرکاری کردم خوابم نبرد ..
موهامو بستم وبعد ازسرکردن شالم از اتاق بیرون رفتم..
سکوت خونه وبرق های خاموش نشون میداد که ارشا خوابه برای همین بی سر وصدا رفتم آشپزخونه نگاهی به اطراف کردم که همه جا پر بود از ظرف های کثیف تصمیم گرفتم عوض اینکه دیشب اینجاموندم یکاری کرده باشم برای همین شالمو دور سرم گره دادم و شروع کردم به جمع کردن وشستن ظرف ها سعی کردم کوچک ترین صدای تولید نکنم که موفق هم شدم ..
نفهمیدم چقد گذشته فقط افتاب دیگه کاملا توخونه افتاده بود که صدای سرحال ارشا رو شنیدم..
romangram.com | @romangram_com