#عشق_اجباری_پارت_49
از لحن بامزش خندم گرفت ولی فکر اینکه بااین گندی که زدم باید چکارکنم نذاشت بخندم..
باعجز لب زدم..
_چکارکنم حالا؟؟
_خوب حالا گریه نداره که بیا داخل..
از جلو در کنار رفت ومن با سری زیر افتاده وارد شدم ..
خونه ارشاهم مدلش شبیه به خونه دایان بود فقط ساده تربود وشلخته تر ..
ارشا رفت سمت اشپزخونه تاغذا هارو بزاره خواستم برم سمت کاناپه که بادیدن جانمازی که وسط هال پهن بود خجالت زده شدم..
_مزاحم نماز خوندن تون شدم؟؟
_این چه حرفی تموم شده بود برای همین یخرده دیر در وباز کردم..
سرمو تکون دادم وخم شدم روی زمین تا جانماز وجمع کنم که صدای ارشا روشنیدم..
_شما چرا بزارید خودم جمع میکنم..
مهر وبوسیدم وجانماز وبادقت جمع کردم..
_جمع کردم دیگه..مامانم همیشه میگفت گناه داره جانماز الکی پهن باشه..
ارشا باسینی شربت از آشپزخونه بیرون اومد وبادست بهم اشاره کرد که بشینم جانماز وروی میز وسط گذاشتم وروی کاناپه نشستم..نمیدونم چرا گرفته شده بودم شاید ازخدا خجالت میکشیدم خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم خیلی وقت بود که حتی دورکعت نمازهم نخونده بودم شاید تقصیر منم نبود خیلی..
_شما شربتتون بخورید تا من زنگ بزنم دایان ببینم میتونه بیاد..
_حالا ایشونم توزحمت میوفته..
_راه دیگه ای نداریم
با شرمندگی سرمو تکون دادم وچشم دوختم به ارشا تا ببینم دایان میاد یانه..
*آروا:
دقیقا پنجمین بار بود که ارشا شماره دایان ومیگرفت اماهیچ جوابی دریافت نمیکرد ..کلافه گوشی وگذاشت وامد سمتم..
_چیزی نشده باشه؟؟
نگرانش شده بودم از چهره ارشا هم معلوم بود نگران شده اما به روش نیاورد..
romangram.com | @romangram_com