#عشق_اجباری_پارت_43

_میخوای کجا مستقر بشی ؟؟
شرمنده سرمو انداختم پایین وباریشه های شالم مشغول بازی شدم ..
_راهی جز رفتن به خوابگاه زنان بی سرپرست نیست ..
بااین حرفش سریع سرمو بلند کردمو توی چشماش دنبال چیزی گشتم تا بفهمم داره شوخی میکنه اما چشماش سرد تر از همیشه بود ...
نمیدونم چرا اماتوقع شنیدن همچین چیزی واز دایان نداشتم انگار به واسطه همون جمله ای که گفته بود مسئولیت امو قبول میکنه انتظار دیگه ای ازش داشتم ..
اما با شروع شدن صحبتش باتلفن که داشت با مرکز نگه داری دختران بی سرپرست هماهنگ میکرد تمام امیدم ناامید شد ..
ادامه دارد


*دایان:
هنوز پنج دیقه هم از رفتن اورا به اون مرکز نگذشته بود ولی استرس بدی به جونم افتاده بود با عصبانیت از اتاقم بیرون رفتم وبه سمت اتاق سرهنگ رفتم ..
در زدم وبعد از شنیدن صدای سرهنگ داخل اتاق شدم ..
_چیشده دایان جان باز که تو شاکی ..
_اخه این چه کاری سرهنگ مامسول نجات دادن جون ادمایم نه بازی باجونشون..
_بعد جون همه ادما همین قدر برات مهم یا..
نزاشتم حرفشو ادامه بده وپریدم وسط حرفش ..
_این چه حرفی سرهنگ؟؟؟منو نمیشناسید؟؟
_خیلی خوب اروم باش ..مابراش نگهبان گذاشتیم بعدم خودت دیدی که خانوادش ناپدید شدن حتی اگه ما میخواستیم هم اون دختر باید میرفت همونجا ..
_نه ..من میبردمش..
_کجا؟؟؟
_من نمیزارم اون دختر اونجا بمونه...
دیگه نزاشتم سرهنگ حرفی بزنه وسریع از اتاق بیرون زدم وبه سمت ماشینم رفتم ..
تمام راه یه چیزی از ذهنم میگذشت ..ازکی تاحالا یه ادم انقد برای دایان مغرور مهم شده ؟؟
افکار آشفتم با دیدن تابلو مرکز نگه داری زنان بی پرست بیشتر ادامه پیدانکرد وبدون تلف کردن وقت از ماشین پیاده شدم به سمت مدیریت رفتم وسپردم که اروا رو بیارن ..

romangram.com | @romangram_com