#عشق_اجباری_پارت_41

_اههه ..دایان این چه طرز حرف زدن خیرسرم زن عقدیتم از وقتی اومدی یه ساعتم نیومدی منو ببینی ..
_خیلی خوب انقد حرف نزن بعد از ظهر میام خونه ..
_خونه بابات؟؟
_اره دیگه مگه توکجای ؟؟
_یعنی تونمیخوای منو ببری خونه خودت ؟؟
_بیتا من پشت فرمونم بعدا حرف میزنیم ..
بهش اجازه حرف دیگه ای ندادم وباحرص گوشی وروی صندلی کنارم پرت کردم ..واقعا نمیدونستم این یکی وباید کجای دلم جا بدم ..
بادیدن تابلوی بیمارستان وقت برای بیشتر فکر کردن پیدانکردم وبعداز پیداکردن جای پارک سریع ازماشین پیاده شدم داشتم دنبال پذیرش میگشتم که بادیدن پزشکی که ماسک زده بودم به سمتش رفتم ..
_ببخشید پذیرش از کدوم طرف ؟؟
نمیدونم چرا احساس کردم از پشت ماسک بهم پوزخند میزنه ..
بادست به سمتی اشاره کرد و از کنارم رد شد ناخوداگاه برگشتم سمتش وبه هیکل چهارشونه اش نگاه کردم نمیدونم چرا حس کردم این آدم وجای دیدم..
با صدای کسی سرمو چرخوندمو بادیدن سربازی که برای مراقبت از اروا گذاشته بودم بیشتر فرصت فکرکردن پیدا نکردم ..
_سلام سروان ..
_ سلام ..تواینجا چکارمیکنی؟؟
_رفته بودم نماز قربان ..
_خیلی خوب اتاق خانوم کجا ؟؟..
باراهنمای دستش به سمت اتاق اروا رفتم نفسی کشیدم ودر اتاق وباز کردم بادیدن چشمای بستش غم عالم تو وجودم سرازیر شد کنارش رفتم ودستمو بردم سمت صورتش که بادیدن ریتم نامنظم بالا وپایین رفتن قفسه سینه اش ترس همه وجودمو گرفت دستمو به صورتش زدم یخ بود دیگه نفهمیدم چیشد از اتاق بیرون زدم وداد زدم ...
_دکترررر ...پرستاررر..یکی بیاددد اینجااا..
به چند لحظه نرسید که گروهی از دکترا پرستارا توی اتاق اروا جمع شدن ..
جلو در روی صندلی نشسته ام ودستمو جلوی صورتم گرفتم رفت وامد پرستارا و هول ولاشون گویای شرایط خوبی نبود ..
جلوی یکی از پرستارها روگرفتم ..
_چشیده؟؟؟
_اقای احمدی...انگار...انگار..کسی چیزی توسرمشوون تزریق کرده..
_یعنی چی؟؟؟؟شمااینجا چه غلطی می کنید؟؟؟؟

romangram.com | @romangram_com