#عشق_اجباری_پارت_40

*اروا:
مثل همه این دو روزی که بهوش اومده بودم روی تختم خوابیده بودم وزل زده بودم به دَر تا بلاخره بیاد بااینکه از پرستارا پرسیده بودم وهمه گفته بودن هفته پیش که اوردنم یه اقا پسر جوون اوردم اینجا واز طرف نیروانتظامی بستری کردنم وبعد ازاون جز سربازی که همیشه جلو در اتاقم نگهبانی میداده هیچکس برای ملاقات نیومده اما بازم امید داشتم به اومدنش به دیدنش ..
با تقه ای که به دَر خورد ازدنیای خودم بیرون اومدم ومشتاق چشم دوختم به دَر اما باوارد شدن سرباز تمام امیدم ناامید شد ..
میز تخت کشید بیرون سینی غذای که دستش بود روش گذاشت تشکر زیر لبی کردم واونم بدون هیچ حرفی خارج شد سوپ بی مزه جلومو به زور از گلوم پایین دادمو دوباره روتخت خوابیدم ...
بعد از پنج دیقه پرستاری برای شست وشو واژنم اومد باخجالت چشامو بستم و گذاشتم کارشو بکنه اما زیرلب تمام اب واجداد شهباز و فحش دادم توی مدتی که خونش بودم انقد بلا سرم اورده بود که حد نداشت از عفونت واژنم گرفته تا آسیب به روده ام ..انقد توافکارم غرق شده بودم که متوجه رفتن پرستار نشده بودم اهی کشیدم وروی پهلوم دراز کشیدم چشامو بستم وسعی کردم چشمای مهربون دایان خندهای دوست داشتنیش صدای گرم ودلنشینش وتصور کنم تواین چند روز کارم شده بود همین که بشینم تو ذهنم ادمای که دلم براشون تنگ شده بود ترسیم کنم ..مامانم بابام داداشم دلم برای همشون تنگ شده بود دلم برای کسای تنگ شده بود که انقد بی معرفت بودن حتی یه خبر ازم نگرفته بودن دلم برای دایانی تنگ شده بود که وقتی کارش باهام تموم شده بود گوشه این بیمارستان ولم کرده بود ورفته بود ..
انقدر تو اعماق افکارم غرق شده بودم که متوجه حضور دکتر تواتاقم نشده بودم ..
_خوبی دخترم ..
_بله ..
_خداروشکر ..انشاالله همین روزا مرخص میشید فقط همراهی به جز این سرباز ندارید که برای ترخیصتون بیاد ؟؟
با شرمندگی سرمو پایین انداختم ..
_نه هیچکس وندارم ..
انگار دکترم ازاین همه بی کسی من دلش گرفته بود که بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد..باز به همون حالت قبلم دراز کشیدم و دنبال گناهی بودم که سزاوار این همه سختی بوده باشه ..
با صدای باز شدن دوباره دَر دست از افکارم برداشتم رومو برنگردوندم به خیال اینکع حتما پرستاری اومده برای تعویض سرمم ...
تودلم غر میزدم که امروز این اتاق شده اتوبان همت که باشنیدن صداش با وحشت سرمو برگردوندم..
_سلام هاپو کوچولو ....


*دایان:
با نگاه به برگه ای که روبه روم بود لبخندی روی لبم نقش بست خودمم دلیلشو نمیدونستم اما خوشحال بودم خوشحال ازدیدن برگه طلاق اروا ..
تواین چند روز بااینکه وقت نکرده بودم برم دیدن پدرم یا حتی ملاقات اروا اما حواسم به این یکی کار بود سپرده بودم که حکم طلاق غیر حضوری اروا وشهباز صادر بشه وخوشبختانه باهمه بدو بدوهام این اتفاق افتاده بود ..
لبخند پیروز مندانه ای زدم وسویچ ماشین و برداشتم امروز بلاخره کارم سبک شده بود وفکر میکردم زمان روبه رو شدن بااروا رسیده تواین یه هفته حالش ومدادم از سرباز نگهبانی که براش گذاشته بودم چک میکردم اما به خودم اجازه نمیدادم بخوام ببینمش باید میزاشتم کناربیاد باخودش اما امروز از دیدن این برگه انرژی مضاعفی گرفته بودم وقصد کرده بودم برای دیدنش ..با شوق بی سابقه ای که ازمن بعید بود سوار ماشین شدم وبه سمت بیمارستان نیروانتظامی حرکت کردم ..
توی راه بودم وباخودم تمرین میکردم که وقتی با اروا روبه روشدم چی باید بگم که با زنگ تلفن همراهم به خودم اومدم نگاهی به صفحه گوشی انداختم وبادیدن اسم بیتا با نفرت دکمه اتصال وزدم ..
_سلام عشقم ..
_سلام ..بفرما کاری داری ؟؟

romangram.com | @romangram_com