#عشق_اجباری_پارت_39
انگار فهمید حالم خوب نیس که زودتر طرفم اومد و تکونم داد ..
_دایانن اروم پسر من زخمی نشدم نگاکن سالمم ..
باشنیدن این حرف نفسی از سر اسودگی کشیدم اما دوباره یاد اروا افتادم ..
_آروا ...
میتونستم رنگ نگاه ارشا که باشنیدن اسم اروا عوض شده بود و تشخیص بدم ..
_ارشااا چرا حرف نمیزنی ؟؟ ارشا توروخداا بگو چیشده ..
_دایان ..ببین ...چیزه ..
_ارشااا حرف بزن کشتیم ..
_اون اون دختره میترا بهش شلیک کرد اصن نفهمیدم چیشد در عرض چند لحظه فقط تونستم جسم بی جون وغرق خون اروا رو از زمین بلند کنم..
دیگه نفهمیدم چی میگه انگار وزنم روی پاهام سنگینی میکرد انگار کمرم از وسط خورد شده بود روی زمین زانو زدم وصورتم وتوی دستم گرفتم ازته دل عجز زدم جوری که حس کردم هنجرم پاره شده ..
_آروااااا
نفهمیدم چقد گذشته اما با صدای سرگرد به خودم اومدم ..
_چیشده پسرم ؟؟
_هیچی سرگرد من باید برم ..
دستش که روی شونم قرار گرفت متوقفم کرد ..
_نمیشه که مگه نمیدونی توفرمانده عملیات بودی خودت باید تحویل بدی ..
_باید برم سرگرد...
با نگاهش نزاشت ادامه بدم وازم دورشد با عصبانیت مشتمو کوبیدم روی کاپوت ماشین ...
_لعنتتت به همتون ..ارشاا ...
_جانم رفیق ..
_من میرم اداره میتونی بری بیمارستانی که اروا رو بردن بسپاری حواسشون بهش باشه ..
منتظر نگاهش کردم تا باتاییدش مطمئن بشم که بردنش بیمارستان وباتکون سر ارشا نفسی از سر اسودگی کشیدم وسوار ماشین شدم ..
romangram.com | @romangram_com