#عشق_اجباری_پارت_38

_نترس قول میدم مواظبت باشم ..
دستاشو اورد بالا اروم کشید روی لبام ..
_دا...یان..
_هیش!!!فقط چشم
قطره اشکی که از گوشه چشمش سر خورد تمام معادلات ذهن اشفته امو اشفته تر کرد بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو سینمو دستمو توی دستاش گرفت واروم گذاشت روی لبش هر چند دیقه یبار روی دستمو نرم واروم میبوسید وباهربار که اینکارو انجام میداد عشق به وجودمن تزریق میشد ..توی حال و هوای خودمو و اروا غرق بودم که صدای شهباز وشنیدم واحساس کردم اروا توبغلم فشرده تر شد ..


*آروا:
تو خلأ احساسی قشنگی غرق شده بودم که صدای شهباز بازمنو به یادبدبختی هام انداخت توبغل دایان فشرده ترشدم وسعی کردم به مکالمشون گوش بدم به امید شنیدن صدای دوباره دایان ..
_اقای عظیمی بفرمائید همه حضور دارن ..
_چشم بریم ..
دایان بلند شد ومنو روی زمین گذاشت با اشاره بهم فهموند که پشت سرش راه بیفتم ..اون طرف سالن حدود ده نفر دور میزی نشسته بودن وحالا دایان وشهباز هم بهشون واضافه شدن منم مث بقیه دخترای که زیر پای اربابشون زانو زده بودن ومشغول لیس زدن کفش مسترهاشون بودن جلوی پای دایان زانو زدم اما جای لیس زدن پاش که میدونستم دایان ازاین کار بدش میاد مچ پاشو تو دست گرفتم وریز واروم هر چند دیقه یبار بوسه های ریزی روی پاش میذاشتم نمی دونم چقد گذشته بود که دست دایان روی جیب شلوارش قرار گرفت وبعداز دراوردن چیزی شبیه کنترل وفشردن دکمه ای که روش بود در عرض چند ثانیه صدای شلیک وگلوله و داد وبیداد بود که بلند شده بود...
همه وحشت زده به طرفی میدویدن پای دایان وبغل کردم که دایان پاشو از دستم کشید وبه سمتی دوید سرمو بالا اوردم که متوجه شدم دنبال شهباز حالا تقریبا شک همه این مدتم به یقین تبدیل شده بود ..پلیس مث مور وملخ از در ودیوار خونه بالا میرفتن زیر میز پناه گرفته بودم که بادیدن چهره پسری آشنا به خودم اومدم پسری که این چندوقت با دایان بود وازش شنیده بودم اسمش ارشا به سمتش هجوم بردم که بهش پناه ببرم که با صدای نامفهومی سرمو به عقب چرخوندم اخرین چیزی که یادم میاد دیدن چهره میترا بعد سوزش وحشتناکی تو قفسه سینه ام بود ....


*دایان:
کلافه مشتی به دیوار کوبیدمو یبار دیگه ادمای جلومو از ذهنم گذروندم ..اصن نفهمیدم شهباز چجوری وکجا غیب شد اماتو یه لحظه ازجلو چشام غیب شده بود ومنم هیچ کاری نتونسته بودم بکنم ..یباردیگه با صدای سربازی که امار خدمه خونه رومیداد به خودم اومدم دیگه تقریبا فریاد زدم ..
_کمهههه...کمههه ...پس شماها کدوم گوری بودید ؟؟؟
به سمت شون رفتم و کلافه دستی توموهام کشیدم هوووف توهمون نگاه اول میتونستم تشخیص بدم کی کمه ..همون دختری که همیشه دنبال شهباز بود وچندین بار نگاه نفرت بارشو روی اروا دیده بودم ..
با یادآوری اروا باترس سرمو اطرافم چرخوندم نمیدونستم باید چکارکنم تنها چیزی که از اروا یادم میومد جسم مچاله شدش زیر میز بود که باترس ساقه پامو گرفته بود ومن در کمال بی رحمی کنارش زده بودم کلافه وعصبی داد کشیدم ..
_ارشاااا ...ارشااا ..سرباز رضاییی
_بله قربان ؟؟
_سروان هدایتی رو ندید؟؟
با صدای ارشا برگشتم سمتش که تو یه لحظه احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه ..ارشا با دست وصورت خونی ولباس تمام خونیش جلو روم ایستاده بود ..

romangram.com | @romangram_com