#عشق_اجباری_پارت_4

سرمو تکون دادم که یدفعه جلو چشام سیاه شد و فهمیدم هیچی ونمیتونم ببینم که تازع متوجه چشم بندی شدم که روی چشام بسته شده بود...
حدود نیم ساعتی بود که داشت رو صورتم کار میکرد میفهمیدم دارع صورتم اصلاح میکنه بعد چشم بندمو یخرده داد پایین وابروهامو برداشت اشکام اروم از رو گونم سر میخورد ..
چشم بندمو مرتب کرد ودست از سر صورتم برداشت فک کردم کارش تموم شدع خواستم بلند شم که با قرار گرفتن دستش روی کتفم سرجام نشوندم..
دستشو کشید لای موهام غم دنیا توی دلم سرازیر شد ...
با شنیدن صدای قیچی که حالا لای موهام به رقص در اومده بود بلند بلند هق زدم یادبابای افتادم که همیشه میگفت عاشق موهام ...خانوم باهام حرف میزد وسعی داشت آرامم کنه اما برای منی که حس میکردم همه جیزمو از دست دادم دیگه چیزی مهم نبود..
بعداز یک ساعت که کارش تموم شد بلندم کرد و مجبورم کرد بایستم ..اروم چشم بندمو برداشت از دیدن کسی که روبه روم ایستاده بود تعجب کرد اروم دست کشیدم روی صورتم تا مطمئن بشم کسی که توی آیینه داشتم میدیدم خودمم ...وقتی مطمئن شدم که این دختری که جلوم ایستاده تصویر خودم تو اینه فقط به یه چی فکر میکردم چطوری یه شب انقد بزرگ شدم؟؟؟ حالا چشم به صورت دختری دوخته بودم که صورتش شفاف شدع بود وابروهام کوتاه شده بود موهای که کوتاه کوتاه شده بود ورنگ زده شده بود ...


*آروا:
محو صورت دخترک روبه روم شده بودم که با صدای زن به خودم اومدم..
_بسه دیگه برو لباساتو بپوش که اگه دیر بشه اقا هم منو تنبیه میکنع هم تورو..
باتعجب برگشتم سمتش..
_تنبیه؟؟مگه بچم؟؟
با تاسف سرشو تکون داد ومنو هدایت کرد سمت دیگه ای سالن که شبیه به اتاق پرو بود..
_بچه؟؟اره مادر توخیلی بچه ای برا اینکارا..
نمیفهمیدم معنی حرفاش چیه فقط میتونستم بفهمم معنی حرفاش چیز خوبی نیست نزاشت بیشتراز اون فکر کنم هلم داد تو اتاق پرو ودر وبست حالا دیگه صداشو از پشت در میشنیدم..
_لباسی که به چوب لباسی وصل رو بپوش زود بیا بیرون ده دیقه فقط وقت داریم..
از ترس شهباز ازش اطاعت کردم و لباس وبرداشتم با دیدن لباس پوزخندی رولبام نقش بست..
_لباس؟؟ نیم متر پارچه هم نبرده بود..
زیر لب باخودم حرف میزدم شکایت میکردم از لباس نیم وجبی که باید جلو صدتا چشم میپوشیدم که اگه نمیپوشیدمش کمتر جلب توجه میکرد..با غر غر لباس و پوشیدم لباس که نه بهتر بگم لباس زیر یه نیم تنه توری مشکی بود که تا بالای نافم میرسید به همراه یه دامن توری ستش که حتی روی باسنمم نمیپوشوند به خودم تو آیینه نگاه کردم واهی کشیدم از اتاق اومدم بیرون که زن با حسرت نگام کرد..
_حیف تو..کاش سر نوشتت از من بهتر باشه حداقل ..
داشتم تو ذهنم میگشتم که منظور حرفاشو بفهمم که با قرار گرفتن یه جفت کفش قرمز پاشنه بلند جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم..
_بپوش الان میان دنبالت..
کفش وازدستش گرفتم وخم شدم کفش وپام کردم با بستن اخرین بند روی کفش صدای در هم،همزمان بلند شد..

romangram.com | @romangram_com