#عشق_اجباری_پارت_33

نزاشتم ادامه بده وزودتر جوابشو دادم ..
_اشکالی نداره ..خودتونو اذیت نکنید ..
انگار باشنیدن صدام تازه به خودش اومده بود که راه افتاد سمت تخت ..
_امروز حق نداری از جات تکون بخوری فهمیدی؟؟
خواستم مخالفت کنم که همون موقع روی تخت فرود اومدم وبا انگشتش که با علامت سکوت رو لبم گذاشته بود مانعم شد ..
_هیش!!!فقط چشم ..عادت ندارم جز چشم چیزی بشنوم ..
اروم سرمو تکون دادم که دستشو از روی دهنم برداشت و پتو رو ،روم مرتب کرد به سمت عسلی تخت رفت ودر حالی که یه سینی دستش بود به سمتم اومد کنار من روی تخت نشست وسینی وگذاشت روی پاش ..
_بشین ..
ازش اطاعت کردم و توجام نشستم تازه متوجه ظرف سوپ توی سینی شدم خواستم مخالفت کنم وبهش بگم من از سوپ متنفرم اما قاشق سوپی که جلودهنم قرار گرفته بود مجابم کرد که باید ازدست دایان این سوپ رو بخورم...باحوصله تا اخر سوپ وبهم داد وهربار با دستمال دور دهنمو پاک میکرد نمیدونم سوپ خوشمزه بود یا جادوی دستای دایان بود که انقدر اون سوپ ولحظات به دهنم مزه کرد ..
_درد داری ؟؟
زیر دلم به شدت تیر میکشید اما مگه میشد بااین همه محبتهای دایان درد وفراموش نکرد ؟؟
سرمو به معنای اره تکون دادم که یه لیوان اب با یه قرص صورتی رنگ که حدس میزدم بروفن جلوم قرار گرفت خواستم ازدستش بگیرم که مانعم شد وخودش قرص وتو دهنم قرار داد وبعد لیوان اب وبه سمت دهنم گرفت ..
_کسی نباید بفهمه من انقد بهت رسیدماا ..
خندیدمو اروم باشه ای گفتم که لب های دایان هم به خنده باز شد ..دوباره خوابوندم روی تخت وبا دستاش پلکامو بست ..
_سعی کن بخوابی ..
خواستم بگم مگه میشه تو بخوای ومن بگم نه ؟؟؟ که با بوسه ارومش روپیشونیم ودستای مردونش که اروم لای موهام میخزید منو به دنیای دیگه ای برد ...


*دایان:
به دقیقه نرسید که تو دنیای خواب غرق شد میدونستم کارم اشتباه میدونستم اروا یه زن شوهر داره ومن نباید اینکارا رو کنم اما این دختر معصوم تمام معادلات واعتقادات منو بهم میریخت دنبال دلیل بودم برای توجیح کارم که باشنیدن صدای داد وبیداد که احساس کردم صدای ارشا سریع بلند شدم وازاتاق زدم بیرون ..
صدای فریاد ارشا توی سالن پیچیده بود خودمو به سرعت به اتاقش رسوندم که دیدم وسط اتاق نشسته وزل زده به یه گوشه میدونستم ارشا وقتی شوک عصبی بهش وارد میشه این حالی میشه خودمو بهش رساندم وتکونش دادم ..
_آرشااا ..ارشااا داداش ..چیشدههه ؟؟؟
به خودش اومد وخودش وپرت کرد توی بغلم ..
_دایان ..دایان به خدا بهش قول دادم که پشتش باشم ..بخدا بهش گفتم خودم مسئولیت کارمو به عهده میگیرم ..

romangram.com | @romangram_com