#عشق_اجباری_پارت_26
_نه خواستم اطمینان پیدا کنم ..
_دایان جان شوخ ..بهتره بریم سر اصل مطلب..
_بله معلومه ..اومم اصل مطلب ..دنبال من بیاید اصل مطلب وبهتون نشون بدم ..
حالا صدای شهباز بود که اونارو با دست راهنمایی میکرد به طرف جایی، شهباز بلند شد وبه تبعیت ازاون پسراهم بلند شدن موقع بلند شدن پسری که حالا فهمیده بودم فامیلش عظیمی پاش ناخواسته رو دستم قرار گرفت ...
دردم نیومد یعنی دربرابر دردای که این چندوقت تحمل کرده بودم هیچ بود اما چیزی که برام عجیب بود عکس العمل خیلی سریع اقای عظیمی بود که جلوی پام خم شد ودستمو اروم گرفت ..
_من واقعا معذرت میخوام چیزیتون شد؟؟؟
گیج ومبهوت چشم دوختم به چشم های نگران پسر روبه روم ...
_آقای عظیمی شما دیگه خیلی شوخی ..
اقای عظیمی که انگار تازه به خودش اومده بود سریع بلند شد وبدون هیچ حرفی دنبال شهباز راه افتادم منم پشت سرشون حرکت کردم ...
*دایان:
ازهمین اول داشتم سوتی میدادم نمیدونستم چجوری قراره این چند روز وتحمل کنم سعی کردم ذهنمو بسپارم به عملیات وبه هیچ چیز جز وظیفم فکرنکنم حتی چشمای یشمی وسرد دختری که توهمین چند دیقه غم چشماش دیونم کرده بود..
با صدای شهباز که در اتاقی وبازکرده بود ومارو راهنمایی میکرد به داخل اتاق به خودم اومدم وباتکون دادن سرم همراه با ارشا وارد اتاق شدیم ..
ازچیزی که میدیدم نمیدونستم باید گریه کنم عربده بکشم چیکارکنم؟؟ میدونستم شغل اینا صادرات دختر امااین همه دختر اینجا چکارمیکردن؟؟؟
به صحنه جلوم چشم دوختم نزذیک چهل پنجاه تا قفس بود که تواون اتاق کوچیک روی هم جاداده بودنشون وتوهر قفس حداقل دوتا دختر بود که کاملا برهنه بودن وفقط یه قلاده داشتن سعی کردم تاسف چشمامو بپوشونم وباتسلط بیشتری نقشمو اجرا کنم ..
_براوووو این عالی شهباز جان تبریک میگم بهت ..
بالبخند بهش نگاه کردم و درحالی که کف میزدم باهاش صحبت میکردم..
_لطف داری دایان جان..
حالا صدای ارشا بود که سوالی که توذهن من هم رژه میرفت رو پرسیده بود..
_اونوقت اینجا چه ربطی به اصل مطلب داره اقا شهباز؟؟
_سوال خوبی کردید اقای رحمانی شما که توقع ندارید من همینجوری همچین معامله میلیاردی باشما بکنم؟؟
_البته که نه ..
_پس بهتره یه سری کار برای جلب رضایت خودم انجام بدم هوم؟؟
romangram.com | @romangram_com