#عشق_اجباری_پارت_25
_ولش کن ..بهتر فکرمون ومشغول عملیات بکنیم ..
دیگه حرفی بینمون زده نشد وهرکدوم به نحوی داشتیم خودمونو قانع میکردیم که بلاخره ماهم یه غریزه مردونه داریم که اگه کنترلش نکنیم میشه غریزه حیوانی کاری که تواین چندوقت مجبور بودیم انجام بدیم تاعملیات به خوبی پیش بره ..
نزدیک یکساعت توراه بودیم چون تقریبا باغی که قرار بود توش مهمونی برگزار بشه بیرون شهر بود بعداز یکساعت ارشا جلو در خونه ای که کم از قصر نبود توقف کرد و با باز شدن در خیلی چیزا ازهمین ابتدا نمایان شد ..
ماشین پورشه مشکی که بهمون تحویل داده شده بود تا مارو سرمایه دار جلوه بدن گوشه ای از حیاط پارک کردیم وبا بازشدن در توسط پیش خدمت ها پیاده شدیم وبه سمت ورودی سالن هدایت شدیم داخل سالن صدای از موزیک شنیده نمیشد اما تا گوش کارمیکرد صدای اه وناله و جیغ بود که به گوش میرسید ..
مشغول دید زدن اطراف سالن بودم که با صدای که توش غرور موج میزد سرمو برگردوندم و چیزی که تواون لحظه چشمای منو دنبال خودش کشید چشمای آروم اما یخ زده دختری بود که کنارش زانو زده بود ..
_خوش اومدید اقای عظیمی..
دستمو به سمت دستی که به سمتم دراز کرده بود بردم ودست دادم ..
_ممنون ..
_نمیخواید که همینجا بایستید؟؟؟ همراه من بیاید ..
سرمو تکون دادم وجلوتر از پسر قد بلند وهیکلی که موهای بلندی داشت و تقریبا مطمئن بودم که خود شهباز وبادستش راهنمایمون میکرد به سمت صندلی راه افتادیم ..
*اروا:
مسخ نگاه پسری شدم که روبه روم ایستاده بود نفهمیدم چقد طول کشید که نقطه تلاقی نگاهمون یکی شد اما خیلی سریع تموم شد ومن با سری زیر افتاده از کارم خجالت کشیدم ..
هرچی که بود من یه زن شوهر دار بودم هرچند که شوهرم جلادم بود هرچند که نمیخواستم واینجوری به چوب حراج زده بودم باهمه اینامن بهش تعهد داشتم وحق نداشتم اینجوری تونگاه پسری غرق بشم...
با ضربه ای که به گردنم خورد به خودم اومدم ودست از افکارم برداشتم ..
_زود باش توله سگ ..
رد دست شهباز وگرفتم تا ببینم به کجا اشاره کرده وچی میخواد که رسیدم به پاهای همون پسر..
همونجوری چهاردست وپارفتم سمت دوتا پسری که با غرور روی مبل روبه روی شهباز لم داده بودن جلوی پاشون به شکل میز دراومدم اول یه نگاه گنگ بهم انداختن انگارنمیدونستن باید چیکار کنن که همون پسره که تونگاهش غرقم میکرد زودتر عکس العمل نشون داد وپاش وروی کمرم انداخت وپسر بغلیش هم به تبعیت ازاون پاشو روی کمرم گذاشت ..
نمیدونم چرا احساس کردم این دوتا پسر مراعات کمر کبود شده منو کردن و جوری پاهاشونو روی کمرم گذاشتن که کفشاشون روی کمرم قرار نگیر اما همه این فکرا لحظه ای بیشتر دووم نداشت وبا یادآوری بلا های که شهباز تواین چندوقت سرم اورده بود باز به این نتیجه رسیدم که همه ادمای توی این خونه موجودات عوضی هستن ..
صدای گرم و دورگه ای مجبورم کرد که گوش بسپارم وصداشو دنبال کنم..
_خوب ما کی میتونیم اقا شهباز وببینیم؟؟
صدای خنده شهباز و شنیدم که تواین مدت حتی یکبارهم نشنیده بودم ..
_شوخی میکنید اقای عظیمی؟؟
romangram.com | @romangram_com