#عشق_اجباری_پارت_24

پوزخندی زدم وسرمو انداختم پایین من دیگه قید همه چیز وزده بودم دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود جز مرگ..
منتظر چشم دوختم به نازی خانوم تا لباس اصلی وبهم بده که بپوشم انگار منظورمو فهمید که خودش لب باز کرد..
_همینو بایدبپوشی دخترم ..
توی دلم به غیرت نداشته شهباز پوزخند زدم ودنبال نازی خانوم که حالا داشت میبردم سمت اینه قدی اتاق راه افتادم..
دختری که تویه آینه بود خیلی بی شباهت بود به آروای که روز اول وارد این خونه شده بود موهای کوتاه شدم بالا سرم جمع شده بود صورتم ارایش قشنگ اما غلیظی داشت کبودی های صورتم و زیر اون همه ارایش پنهون شده بود و چهرم قابل تحمل شده بود اما هیچ چیزی نمیتونست غم چشمامو بپوشونه ..


*دایان:
با ارشا توماشین نشسته بودیم وارشا به سمت جای رانندگی میکرد که به حتم چیزای خوبی در انتظارمون نبود...
دلهره عجیبی به جونم افتاده بود اولین عملیاتی نبود که میرفتم اما میتونستم قسم بخورم سخت ترینشون بود چجوری باید چند روز میون ادمای زندگی کنم که از حیونا هم پست ترن؟؟
تازه چنددیقه پیش فهمیدم جای که داریم میریم دنیاشون با دنیا ما به کل فرق داره ومن باید نقش یه ارباب وبازی کنم والحق هم سرگرد خوب ترفندی پیاده کرده بود که بتونه دهن منو ببنده اونم قرار دادنم توعمل انجام شده بود که اگه یه روز قبل ترهم فهمیده بودم قراره چجور جای برم اگه شده بود استعفا میدادم اما نمیرفتم ..
توافکار خودم غرق بودم وبه نقشه فکرمیکردم که با صدای ارشا به خودم اومدم..
_راستی قضیه بیتا چی شد؟؟
با یادآوری دیشب وتصمیم یه کلام بابا پوزخندی روی لبم نقش بست ..
_عقد کردیم ...
ارشا صورتش وبا تعجب وشدت برگردوند سمتم ..
_چی؟؟؟؟؟؟عقد؟؟؟
_جلوتو نگاه کن بابا به کشتمون دادی ..
ارشا به حالت قبلش برگشت وباز مشغول صحبت شد..
_چرا زیر بار رفتی اخه؟؟
_تو بابای منو نمیشناسی؟؟
_چرا میشناسم اما تورو هم میشناسم که تاخودت نخوای هیچ کاریو نمیکنی..
_از قلب بابا میترسم ..بعدم خیلی مخالفت نکردم چون فکرمیکنم بیتا نیاز به یکی وداره که ادمش کنه بیشترهم بخاطراون بچه ای که توشکمش ویادگار برادرمه وصدالبته چون دخترم هست غیرتم اجازه نمیده زیر دست همچین مادری برزگ شه باید یکی بیتارو کنترل کنه ..
_کارت درس نبود دایان اصلا درس نبود ..

romangram.com | @romangram_com